regretپارت1
شروع فصل 2
15 سال بعد از زبان آدرین
رو صندلی تو هواپیما نشسته بودم زمان چه زود سپری میشه یه روزی من عاشق مرینت بودم و تو هواپیما مرینت سرش رو میزاشت رو شونه م و حالا من از مرینت متنفرم و اما سرش رو میزاره رو شونه م
رسیدیم پاریس .....بالاخره بعد 15 سال دوباره پام رو تو پاریس میزارم شهری که هر گوشه اش برام خاطره داره توش به مدرسه رفتم بزرگ شدم دانشجو شدم عاشق شدم ازدواج کردم حتی داخل پاریس صاحب بچه شدم ولی تلخ تر از همه اینه که تو پاریس از عشقم جدا شدم چون اون پسر خاله م رو به من ترجیح داد و به من خیانت کرد تو فکرگذشته بودم که صدا اما رشته افکارم رو پاره کرد.
اما: بابا بیا دیگه خاله آلیاشون و مادر بزرگ و پدربزرگ و پدرجون و مادر جون رفتن
آدرین:اومدم
رفتم سوار ماشین شدم .ما برای کنسرت فردا اریک که حالا دیگه مثل برادرمه اومدیم پاریس
رسیدیم خونه هر کس یه اتاق برداشت برای خودش منم رفتم اتاق خودم رو تخت دراز کشیدم و باز تو فکر گذشته ها غرق شدم تا قبل اینکه با مرینت آشنا بشم خیلی مغرور و خشک بودم اما حالا با اینکه مرینت هم منو ترک کرده هنوز هم شوخ طبع موندم .چشمام رو روی هم گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد که با سر و صدا اما و نیلا بیدار شدم
رفتم تو سالن : چی شده بچه ها باز خونه رو روی سرتون گذاشتین
نیلا : اما هدفون من رو نمیده
آدرین :اما!؟
اما: خب بابا رفتم اتاقش هواسم نبود هدفونش رو لگد کردم هدفونش له شده پوکید
نیلا:چی ؟هدفون من رو خراب کردی؟
اما :با عرض پوزش بله
نیلا:اما
و باز دوباره دنبال هم شروع به دویدن کردن آدرین : نیلا اما وایستید
هر دو وایستادن . ادرین :نیلا انقدر جیغ جیغ نکن الان میریم بیرون و اما یه هدفون برات میگیره
نیلا :خوب شد
و اما و آدرین میرن بیرون اول میرن پاساژ و یه هدفون برای نیلا میگیرن و بعد ....اما :بابا شنیدم آندره بهترین بستنی های پاریس رو داره میشه بریم پیشش
آدرین :باشه بریم
پیش آندره از زبان آدرین
رفتیم پیش آندره یه پسر و یه دختر جوان رو دیدم دختره که مارتا جونز بود دخرت مئا جونز داخل مسابقات مدلینگ دیده بودمش اما پسره رو نمیشناختم رفتم جلو به آندره سلام کردم بعد به سمت مارتا گفتم :سلام خانم جونز
مارتا:سلام آقای اگراست
اما :سلام خانم جونز
مارتا :سلام خانم اگراست
آدرین :شما خیلی بهم میاین
که دیدم دارن میخندن آدرین :من حرف خنده داری زدم ؟
مارتین :نه ولی ما خواهر برادریم من مارتین جونز هستم
آدرین : بله ببخشید منم آدرین آگراست هستم خوشبختم
مارتین :همچنین
+:ببخشید آقا خانم گفتند برای کلاستون دیر نکنید
مارتین : الان میام
از زبان مرینت
روزی عاشق بارون بودم و حالا از بارون منتفرم هیچ وقت فکر نمیکردم که اریک این کار رو کنه
هیچوقت فکر نمی کردم که آدرین انقدرکم به من اعتماد داشته باشه که چهارتا عکس رو باور کنه ولی حرف من رو نه
منم بعد از اون روز بارونی که دوست صمیمیم که مثل خواهرم بود حتی به حرفام توجه نکرد تغییر کردم شدم یه مرینت بی روح و سرد
بعد از اون اتفاق تنها کسایی که حرفم رو باور کردن لوکا بود و زوئی
الان تنها کسایی که دارم ماری و فلیکس و ولوکا و زوئی هستن
کنار پنجره نشسته بودم و به بارون نگاه میکردم و تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد یه نگاه به گوشیم انداختم با دیدن اسم ماری لبخندی زدم
-سلام ماری
- سلام خل آجی. خب دیگه زمان دستگیری اریکه . امشب یه کنسرت داره همون موقع میتونیم دستگیرش کنیم
- خب زمان و مکان برگزاری کنسرت رو برام بفرست
-باشه
- من برم به مارتا و مارتین هم بگم
-اوکی بای