دردسرهای شیرین7
صبح که بیدار شدم سریع دست و صورتم رو شستم و لباسام رو عوض کردم و یه لباس مشکی پوشیدم
عکس لباس مرینت👇
و رفتم پایین صبحونه خوردم و بعد رفتم دانشگاه تو دانشگاه بودم که دیدم آدرین و لوکا و نینو اومدن .منم رفتم پیش آلیا و زوئی و بهشون سلام کردم و با هم به سمت کلاس رفتیم تو کلاس بودیم که استاد اومد بعد از سلام درس رو شروع کرد که لوکا و دوستاش بعد از 5 دقیقه اومدنو با معذرت خواهی استاد قبول کرد که وارد کلاس بشن.
لوکا اومد رو صندلی کنار من نشست و نینو و آدرین هم مجبور شدن رو صندلی های آخر بشینند.
بعد از اینکه استاد درس داد از مطالبی که درس داد امتحان گرفت وبازم مثل امتحان قبلی من اول تموم کردم و بازم لوکا پاسخنامه من رو کش رفت .هی اگه من نبودم این پسرخاله خِنگ من چیکار میخواست بکنه.
1 ماه بعد
الان فقط یه ماه تا پایان دانشگاه مون مونده و امروز یه آزمون مهم داریم صبح وقتی از خواب بیدار شدم دست و صورتم رو شستم و لباس پوشیدم
عکس لباس مرینت👇
و برای مدرسه آماده شدم بعد از امتحان تو حیاط نشستم که مدیر رفت رو سکو و شروع به سخنرانی کرد بعد از سخنرانی گفت که میخواد از دانشجوهای برتر تقدیر کنه و اونها رو قراره به سفر ببرن و رفتن هم اجباریه و بعد گفت :دانشجوهای برتر :مرینت دوپن چنگ،زوئی بورژوا، آدرین آگراست،لوکا کوفین،نینو لاحیف،آلیا سزار هستند.
بعد گفت که دانشجوهایی که اسمشون رو اعلام کردم بیان به دفتر من .خودش رو دفترش و ما هم پشت سرش راه افتادیم وقتی وارد دفتر شدیم مدیر گفت:برای سفر قراره به مدت دو هفته بخ لیون برید و برای شما در آنجا عمارت گرفتیم و شما فردا صبح ساعت 8 پرواز دارید . حالا هم میتونید به خانه هایتان برویدو برای فردا آماده شوید.
ما از دفتر خارج شدیم رو به آلیا گفتم : امروز ماشین اوردی ؟
آلیا :آره من و زوئی دوتامون ماشین اوردیم.
و بعد رو به لوکا کردم و ازش پرسیدم : ماشین اوردی ؟
لوکا : نه ماشینم تعمیرگاه بود
مری :پس بپر بالا میرسونمت. لوکا سوار ماشین شد و به سمت خونه شون راه افتادم تو راه بهش گفتم که چرا ماشینش تعمیرگاه هست .
لوکا:هیچی دیروز تصادف کردم
مری:حالا به کی زدی ؟
لوکا:به دیوار . با سرعت میرفتم به دیوار زدم
مری:واقعا که😂
وقتی رسیدیم به عمارت لوکاشون دیدم ماشین خاله جلو دره رو له لوکا گفتم :اون ماشین خاله نیست؟
لوکا :چرا ماشین مامانه
از ماشین پیاده شدیم و به سمت ماشین خاله رفتیم که دیدیم خاله تو ماشین نشسته و ریموت در دستشه زدم به شیشه خاله به سمت شیشه برگشت و وقتی ما رو دید شیشه رو داد پایین به خاله سلام کردیم و پرسیدم : خاله چی شده؟
خاله مری: هیچی از رفته بودم خونه شما الان برگشتم میخواستم برم خونه که شما اومدید
مری : آها
خاله مری: شما اینجا چیکار میکنید؟
مری: لوکا رو رسوندم
خاله :بیاید بریم تو
مری :مرسی خاله اما باید برم کار دارم
خاله : بمون دیگه خیلی وقته ندیدمت
مری : خاله نمیتونم کار دارم یه وقت دیگه میام
خاله : باشه عزیزم
مری: باشه خداحافظ
و مری رفت سوار ماشینش شد و رفت خونه شون و بعد از عوض کردن لباساش رفت ماجرای سفر رو مامان و باباش گفت . بابا پرسید:لوکا هم هست؟
مری:آره
تام :پس میتونی بری
سابین :فقط چند وقت نیستید؟
مری:دو هفته
سابین : کی پرواز دارید؟
مری : فردا صبح ساعت 8
سابین:اوکی و بعد من رفتم اتاقم و یه چمدون کوچیک برداشتم و چند تا لباس برداشتم و دفترچه خاطراتم و چند تا کتاب رو هم گذاشتم داخل چمدون و کیفم رو برداشتم گوشیم و هندزفری و کیف پول و عینک و آینه رو گذاشتم داخل کیفم و بعد ساعت رو برای فردا تنظیم کردم و خوابیدم .
صبح با صدای آلارم بیدار شدم و دیدم ساعت ششه لباسام رو عوض کردم و یه لباس قرمز پوشیدم
عکس لباس مرینت👇
و جان رو صدا زدم که چمدونم رو ببره بزاره تو ماشین و خودم هم روی نرده نشستم و سر خوردم پایین و رفتم صبحونه خوردم و با مامان و بابا سوار ماشین شدیم به فرودگاه رفتیم.