دختر لجباز پارت2

F.N · 14:49 1401/06/09

مری:اوکی بای نینو :بای و قطع کرد به سمت کمد رفتم و لباسام رو عوض کردم و به طبقه پایین رفتم مامان بزرگ :میری سازمان؟-آره فعلا-خداحافظ و سوییچ ماشینم رو برداشتم و به سمت سازمان راه افتادم وقتی رسیدم بعد از تشخیص اثر انگشت وارد سازمان شدم و به اتاقم رفتم و روی پروژه ها کار کردم خوب من جوون ترین دانشمند سازمانم و همین طور تو اداره پلیس هم از بقیه کم سن و سال تر هستم من هوشم ارثیه یعنی پدر و مادر و برادرم هم توی این  سازمان به عنوان دانشمند روی یه پروژه محرمانه کار میکردن تا اینکه ترورشون کردن و چون اطلاعات دست اونا نبود تروریست ها به دنبال من افتادن به همین دلیل مادربزرگم من رو اورد پیش خودشون و هر سه تامون اسمامون رو عوض کردیم من تا ده سالگی مرینت دوپن چنگ بودم و بعد اون شدم ماریا دوپن و خب دلیل اینکه وارد کار پلیسی شدم اینه که یه روزی انتقام پدرومادر و برادرم رو بگیرم من تو المپیادای جهانی مدال های زیادی گرفتم برای همین از چیزی نمیترسم تا ساعت 8 روی پروژه کار کردم و بعد به سمت خونه رفتم وقتی وارد خونه شدم مثل همیشه مادربزرگ تو سالن پذیرایی بود بعد از سلام و احوالپرسی به سمت طبقه بالا رفتم و لباسام رو عوض کردم ودوباره اومدم تو سالن پیش مامان بزرگم نشستم ومشغول چت کردن با آلیا و نینو شدم نینو و آلیا تنها دوستای من هستن که تمام رازام رو میدونن پدربزرگ طبق روال همیشه ساعت 8:30 وارد خونه شد و مثل هر روز من به استقبالش رفتم 

کت وکیفش رو از دستش گرفتم و آویزون کردم بعد یه جعبه داد دستم –مرسی و گونه ش رو بوسیدم در جعبه رو باز کردم یه شمشیر بود سریع گارد گرفتم که مامان بزرگم گفت :اینجا دشمنی نیست که بخوای بکشی – جوگیر شدم – باشه بیا کمک کن میز رو بشینم – اومدم و شمشیر رو گوشه سالن پذیرایی رها کردم و به سمت آشپزخونه رفتم و بعد از چیدن میز پدربزرگم رو صدا زدم غذا در سکوت خورده شد و بعد غذا من مثل عادتم با گفتن شب بخیر به اتاقم رفتم و بعد از مسواک و عوض کردم لباس به خواب رفتم ..... با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم و بعد از شستن دست و صورت لباسام رو عوض کردم و موهای ژولیده م رو شونه زدم و به طبقه پایین رفتم بعد صبحونه کیفم رو برداشتم و مادر بزرگ من رو به دانشگاه رسوند وقتی من پیاده شدم مادربزرگم هم پیدا شد و مشغول صحبت با گلابی شد منم بی تفاوت به سمت دفتر استادان رفتم بعد از چند دقیقه گلابی وارد دفتر شد و روی صندلی نشست و با موبایلش مشغول شد بالاخره کلاس هام تموم شد و مادربزرگ اومد دنبالم و رفتیم خونه اما مادربزرگ بعد از وارد شدن در رو نبست و گلابی هم وارد شد مری:گلابی اینجا چیکار میکنه؟سانی :مری شلوغ نکن بزار بیاد داخل – باشه و از جلو در کنار رفتم و گلابی وارد شد و روی مبل یک نفره نشست منم نشستم تا ببینم اینجا چه خبره مادر بزرگ هم چند دقیقه بعد با یه صندلی آبمیوه و یه ظرف کوکی وارد سالن شد آبمیوه ها را تعارف کرد و بعد روی مبل نشست و شروع به تعریف کرد : خب من 16 سالم عاشق پسری به اسم آراشید شدم بالاخره وقتی 17 سالم بود ازدواج کردیم و بعد از یک سال صاحب یه دختر شدیم اسمش رو گذاشتیم سابین و سابین دختر آرومی بود وقتی سابین 8 ساله بود صاحب یه دختر دیگه شدیم اسمش رو گذاشتیم امیلی اما امیلی برعکس سابین دختر شیطون و بازیگوشی بود سابین و امیلی بزرگ شدن سابین وقتی 18 سالش بود عاشق تام شد و باهم ازدواح کردند و بعد از یه سال صاحب یه پسر شدند و اسمش رو گذاشتن ماریوس و بعد از 11 سال صاحب یه دختر به مرینت شدن و امیلی عاشق گابریل شد و بعد صاحب یه دختر ه آدرینا شد و بعد صاحب یه پسر به اسم آدرین شد (خب یه سوتی دادم امیلی 46 سالشه و گابریل 48 سالشه)