یه نگاه به خودمون تو آینه انداختیم واقعا ترسناک شده بودیم آروم وارد اتاق آدرین شدیم اول صداهای ترسناک پخش کردم بعد چند دقیقه آدرین بیدار شد با وحشت به دور و بر نگاه می کرد تا نگاهش به ما افتاد بیشتر از قبل ترسیده بود که آدریانا گفت :اومدیم برای انتقام بیچاره میخواست سکته کنه آدرین شروع به جیغ زدن کرد و من و آدریانا زدیم زیر خنده. لوکا با ترس وارد اتاق شد و گفت: اینجا چه خبره؟ وقتی نگاهش به من و آدریانا افتاد جیغ زد که من خودم وآدریانا رو به حالت عادی برگردوندیم اونها با تعجب به ما نگاه میکردن آدرین گفت :انتقام چی؟ آدری:انتقام اون روز که با لوکا و آرین و آدریانا و جولیکا تو حیاط خونه مامان بزرگ بودیم بعد ما رو کول تو بودم و تو شروع به دویدن کردی و من جیغ میزدم و مامان بابا رسیدن و تو رو دعوا کردن وتو گفتی : تلافی میکنی و شب اومدی و شروع به قلقک دادنم کردی. آدرین :باشه لوکا :حالا که بیدار شدیم چیکار کنیم؟ آدریانا :خاطره تعریف کنیم. مرینت با دو تا پتو اومد آدرین:مرسی. مرینت :برای خودم و آدری آوردم نه شما. آدرین :باشه و رفت دو تا پتو آورد . نشستیم و لوکا گفت :اول کی خاطره تعریف میکنه. مرینت ‌:من. - باشه مری : من یه شب تو اتاقم خوابیده بودم که دیدم صداهای ترسناک میاد بلندشدم به سمت بیرون رفتم به اتاق مامان بابام رفتم با دیدن اینکه اونا خوابن بیشتر ترسیدم به سمت صدا رفتم صدا از باغ قصر می‌آمد وقتی به باغ رسیدم با دیدن تاریکی بیشتر ترسیدم (مرینت 50 سالشه که برابر با 5 سال تو دنیای آدماس) هر قدم که برمیداشتم ترس تو وجودم بیشتر میشد تا اینکه یه پری لا به لای درختها دیدم به سمتش رفتم که بعد یه دردی تو سرم حس کردم و هیچی یادم نمیاد وقتی به هوش اومدم دیدم تو یه جای نا آشنا هستم که در باز شد و چند تا پری وارد اتاق شدن یکی شون گفت : به هوش اومدی – نه پس هنوز بیهوشم . یکی دیگه :درست صحبت کن وگرنه ... – وگرنه چی . – انقدر زبون نریز ما تو رو گروگان گرفتیم تا پدرت سلطنت رو واگذار کنه به ما- محض اطلاعتون فقط کسایی که خونه سلطنتی دارن و قدرت مطلق دارن میتونن به سلطنت برسن  - پدرت قدرتشو به ما میده وگرنه ما تو رو میکشیم – یه کاسه بخور آش به همین خیال باش شما تونستید به من نزدیک بشین بعد بگید من رو میکشید یکی از اونا به من نزدیک شد اما وقتی نزدیک شد دوباره اون پری ظاهر شد اونا تعجب کرده بودن که پریه گفت :اگه جرأت دارید بهش نزدیک بشید تا خونتون رو بریزم یکیشون پوزخند زد و گفت : تو تنها نمیتونی حریف ما بشی – با قدرت مطلق میتونم و بعد من رو به پرواز در اورد و به قصر برگردوند وقتی وارد قصر شدیم مادر و پدر به سمتم اومدن پرسیدن :کجا بودی؟ وقتی ماجرا رو تعریف کردم پدرم گفت :میشه مشخصات اون پری رو بگی ؟- بالهایی مثل ما داشت و به گفته خودش قدرت مطلق دشت و خیلی شبیه من بود

تام :امکان نداره .-چی امکان نداره؟ –هیچی میتونی بری اتاقت و خب تموم شد . آدرین:نفهمیدی اون زن کیه ؟- نه ذهنم رو درگیر کرده ولی مثل اینکه پدرم اون زن رو میشناخت . آدریانا :حالا نوبت منه خاطه تعریف کنم -  تابستون بود چند روز قبل شروع سال تحصیلی و من اون موقع 17 سالم بود و سال آخر دبیرستان بود و من به خاطر اینکه  آدرین هدفونم رو شکسته بود باهاش قهر بودم جولی هم به خاطر اینکه لوکا گیتارش رو شکسته بود و آدرینا هم چون آرین مداد طراحیش رو شکسته بود باهاشون قهر بودن حالا روزا میگذشت ما با اونا آشتی نکردیم تا اینکه سال تحصیلی شروع شد و ما  وارد دبیرستا شدیم وقتی کلاس بندی رو دیدیم خوشحال بودیم که باهم تو یه کلاس افتادیم ولی وقتی وارد کلاس شدیم دبیرمون اومد خشکمون زد اون آدرین بود آدرین دبیر ریاضیمون بود و زنگ بعد رسید و دبیر بعدی اون لوکا بود و اونم دبیر شیمی وزنگ بعدم آرین به عنوان دبیر وارد شد اونم دبیر زیستمون بود و دیگه زنگای بعد اومد و همه دبیرا خودشون رو معرفی کردن و روزا رد میشد و این سه تا هر روز امتحان میگرفتن و با اینکه جواب های ما درست بود بهمون نمره کم میدادن  تا اینکه یه روز ما سه تا کم اوردیم و رفتیم معذرت خواهی بعد کلی عذرخواهی این سه کله پوک نمره های ما رو درست کردن  . لوکا: این نقشه من بود که دبیرتون بشیم . آدری :به جولی میگم تا دیگه از این نقشه ها نکشی و به جولیکا پیام داد . لوکا: باز دوباره قهر میکنه ...نه... آدرین و مری و آدری میزنن زیر خنده . آدریانا :من باید یه چیزی رو اعتراف کنم . آدرین یادت اون روز دوستت رو اوردی خونه اسمش جان بود . آدرین :خب . آدری :خب من از اون بدم میامد و وقتی رفتم آبمیوه و شیرینی بیارم تا آبمیوه ش مایع ظرفشویی ریختم به همین دلیل بود وقتی آبمیوه رو خورد دوید به سمت دستشویی . لوکا :جان ؟ دوست صمیمی من ؟آدرین :آره همون رو میگه . مری :ساعت 3:30 من میرم بخوابم – باشه و همه میرن میخوابن