عشق پری فراری پارت 2

F.N F.N F.N · 1401/06/01 18:46 · خواندن 5 دقیقه

صبح روز بعد بیدار شد برای دخترک امروز هم مثل بقیه روزا بود او شاهزاده بود ولی این را نمیخواست پدر و مادرش را دوست داشت ولی سلطنتی رو که روزی قرار بود اوملکه اش بشود را نه ... او قدرت را دوست داشت اما نه مانند دیگران برای ریاست بلکه برای محافظت ، محافظت از کسایی که دوستشان داشت ... حاضر بود برای نجات پری ها هر کاری کند اما نه به قیمت کشته شدن یه موجود دیگر ... آن دختر با همه فرق داشت با صدای یه گل  به خودش اومد : مرینت اگر نمیخوای ساعتها مادرت نصیحتت کنند سریع تر حاضر شو و به سالن غذاخوری برو . 
اززبان مرینت : تو فکر بودم که با صدا یه گل به خودم اومدم به ساعت نگاه کردم وای ساعت 5:30 است اگه دیر برای صبحانه برسم باید ساعتها به نصیحت مادرم گوش بدم سریع بلند شدم و به سمت اتاق لباسام رفتم یه لباس زرشکی انتخاب کردم و پوشیدم بعد آرایشگر اومد و موهام رو یه شینیون ساده کرد . تاج رو بر روی سرم گذاشتم و به سمت سالن غذا خوری رفتم و بعد از وارد شدن تعظیم و سلام کردم و روی صندلی م که خدمتکار عقب کشیده بود نشستم نگاه بابا به سمت ساعت بزرگی که در گوشه از سالن بود رفت و با دیدن ساعت 6:00 لبخند رضایت بخشی زد هوف به موقع رسیدم بعد صبحانه پدرم گفت بمونم باهام کار داره . مرینت :بله پدر 
تام : برای جشن فردا تیانا و لوکا و استفان میان و قراره راجب مراسم ازدواج تو و لوکاس صحبت کنیم 
مرینت :چشم پدر 
تام :میتونی بری 
مرینت :چشم و به سمت اتاقم رفتم تیانا اسم عمه م هست و خب اون از بابام کوچیکتره و استفان اسم شوهر عمه م هست و لوکاس هم پسرشونه که 240 سالشه و اما نه من به لوکاس علاقه دارم و نه اون به من فقط در حد خواهر برادر هم رو دوست داریم و لوکاس عاشق یه دختر به اسم کلارا است که فقط من میدونم هیچ کس من رو درک نمیکنه تنها کسایی که صحبت کردن باهاشون من رو آروم میکنه آلیا و گیاهان هستند

به سمت گوشی ش که روی میز بود رفت و به آلیا پیام داد میخواد ببینتش . آلیا بعد چند دقیقه نشست میاد به قصر و مرینت گوشی رو خاموش کرد و دوباره روی میز گذاشت . تصمیم گرفت تا اومدن آلیا کتاب بخونه برای همین کتابش رو باز کرد و شروع به خواندن کرد یکدفعه در باز شد و تنها کسی که بدون در زدن وارد اتاق مرینت میشه کسی نیست جز آلیا : میمیری یک دفعه موقع ورود با اتاق در بزنی – اول سلام بعد چرا اعصبانی هستی خب من از بچگی همین جوری وارد اتاقت شدم –سلام حالا این ها رو ول کن بیا بشین و لطفا در رو پشت سرت ببند –اوکی در روبست و رو تخت نشست منم رفتم کنارش نشستم و تمام ماجرا روتعریف کردم آلیا هم مثل همیشه به تمام حرفام گوش داد تا خالی بشم بعد از حرفام گفت :مرینت این زندگی توعه و من حق دخالت ندارم ولی اگه واقعا لوکاس رو دوست نداری میتونی به پدرت بگی آخه میگی لوکاس هم عاشق یکی دیگه س و بعد ادامه داد :ببخشید مری من با نینو قرار دارم باید برم –باشه ممنون که اومدی . آلیا رفت به فکر فرو رفتم بالاخره یه نقشه کشیدم و فردا عملی ش میکنم .....فردا صبح :دخترک به خاطر جشن صبح زودتر میشه به سمت حموم میرود بعد حموم حوله رو میپوشد و وارد اتاق لباسهایش میشود از بین لباس هایش چشمش به یه لباس یاسی رنگ میخورد سریع آن لباس را به تن میکند و به سمت میز آرایش میرود و سشوار را برمیدارد و موهایش را خشک میکند و بعد از شانه زدن موهایش آرایشگر را صدا میزد آرایشگر موهای او را شینیون میکند همه فکر میکردن که دخترک امروز شاد است ولی اینگونه نبود بعد از شینیون موهایش آرایشگر برای آرایش صورتش فقط از ریمل و یه برق لب استفاده میکنه زیرا پوست صورت دخترک به حدی سفید بود که به او لقب سفید برفی را داده بودند البته فقط آلیا ونینو او را با این اسم صدا میزدن مادرش قبلا میگفت یه پرنسس باید برای مهمونی ها و مراسم ها آرایش کند ولی وقتی پرنسس کوچک بزرگ شد به خاطر زیبایی ش این باور ملکه هم تغییر کرد با شنیدن کلمه تموم شد  سرش را به طرف آرایشگر که این حرف را زده بود چرخاند : ممنون میتونی بری و بعد در آیینه به خود  نگاهی انداخت موهای طلایی ش به زیبایی بالا سرش شینیون شده بود و درخشش آنها از هر زمانی بیشتر بود و آرایش ساده اش خیلی به او می امد  به سمت در قدم برداشت پس از خروج از اتاق به سمت پله های مارپیچ رفت و از آنها پایین رفت و به سمت سالن مراسم رفت

خدمتکار بعد از تعظیم در را باز کرد و او وارد شد تمام نگاه ها به سمت او چرخید و پرنسس جوان به سمت پدر و مادرش که هردو لبخند رضایت به لب داشتن رفت و بعد از تعظیم در کنار آنها ایستاد چند دقیقه بعد جشن شروع شد و عمه و شوهر عمه ش به همراه لوکاس وارد شدن از زبان مرینت: لوکاس و عمه و عمو استفان اومدن و بعد از تعظیم در کنار ما ایستادن و مشغول صحبت شدن تنها کسایی که حرف نمی زدن من و لوکاس بودیم بالاخره شب شد و موقع اجرا نقشه من به سمت دروازه های ممنوعه رفتم