regret پارت 9

F.N F.N F.N · 1401/05/20 16:14 · خواندن 5 دقیقه

سلام خب معذرت میخوام که این پارت رو دیر دادم رفته بودیم روستا و من لب تابم رو نبرده بودم و نتونستم پارت بدم 

خب regret پارت 9

بابام میز ناهار رو چیده بود رفتم پشت میز نشستم و ناهارم رو خوردم بعد  ناهار به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 3:55 سریع بلند شدم و به سمت در رفتم بابا هم باهام اومد دقیق رأس ساعت 4 یک ماشین لامبورگینی سیان جلو خونه ایستاد و بعد مارتین پیاده شد – سلام اما
- سلام مارتین فکر کردم مامن میاد دنبالم 
-نه مامان کار داشت نتوانست بیاد من اومدم 

- یه سوال 

 -جانم؟

- تو گواهینامه داری؟

- نه راننده دارم 

 - اوکی

- سلام مارتین  

- سلام آقای آگراست خب اما بیا دیگه

- اومدم

و سوار ماشین شدم بعد چند دقیقه جلویه خونه ایستاد بعد چند ثانیه وارد حیاط شدیم بعد جلو عمارت ماشین وایستاد و پیاده شدیم که دیدم سه تا ببر تو حیاطن یه جیغ زدم و پریدم بغل مارتین . مارتین هم که غش خنده بود

– به چی میخندی دیوونه؟

- هیچی با برفی و برفک و تگرگ آشنا شو  

- اینا ببرای شماس ؟

-آره اون بزرگه مادرشونه اسمش تگرگه و این برفیه و اون هم اسمش برفکه . برفی،برفک ،تگرگ آروم باشید این اما است نباید بهش آسیب بزنید خب بیا بریم خونه رو نشونت بدم

  - باشه یه سوال ؟

- جانم ؟

- چرا تو انقدر با بابا بد رفتار میکنی؟

- خب آگراست وقتی اون عکسا رو دید اصلا نذاشت مامان توضیح بده و مامان رو از خونه انداخت بیرون بدون اینکه فکر کنه مامان اصلا جایی داره که بره اونم کی درست روزی که مامان میخواست بهش بگه که من و مارتا رو حامله است و بعد همه جا جار زد که مامان بهش خیانت کرده و به خاطر اون مامان و بابای مامان و بهترین دوستای مامان ، مامان رو ترک کردن و فقط عمو لوکا و خاله زویی پیش مامان موندن و فقط اونا حامی مامان بودن
- آها ولی بابا پشیمونه 
- برای پشیمونی دیره خب بیا بهت خونه رو نشون بدم . کل خونه رو نشونم داد و بعد اتاقم رو نشونم داد یه اتاق با تم صورتی و سفید خوشگل بود 
- راستی مامان ساعت 6 بعد از ظهر میاد 
- باشه 
- و مارتا الان سرو کله ش پیدا میشه گفتم که اگه یکدفعه ای اومد نترسی
- مرسی و بعد مارتین رفت بعد مارتا اومد 
- سلام آبجی کمک نمیخوای ؟
- نه عزیزم مرسی 
- پس من چیکار کنم حوصله م سر رفته و چشماش رو عروسکی کرد وقتی چشماش رو دیدم یاد بابا افتادم گفتم : باشه کمکم کن عزیزم
و لباسام رو داخل کمد گذاشتیم وقتی کارمون تموم شد ساعت 5 بود مارتا گفت :میشه یکم درباره بابا بگی؟ . فهمیدم مارتا از بابا کینه به دل نداره 

- خب بابا ظاهرش که مثل خودته چشمای سبز نعنایی و موهای طلایی و اخلاقش مهربونه و خیلی شوخه از وقتی رفتیم نیویورک حتی یک بار هم از ته دل نخندید
- میشه چند تا عکس از بابا ببینم ؟
-آره و آلبوم رو باز کردم اول عکسای وقتی که تونیویورک بودیم رو دیدیم و بعد عکسای قبل جدایی مامان و بابا 
- حالا میشه تو هم درباره خودت و مارتین و مامان بگی؟
- باشه خوب مامان یه شرکت معروف مد داره و پلیسه به طراحی و مهارت رزمی و پروانه ها علاقه داره و گل مورد علاقه ش هم گل رز قرمزه ومهارت رزمی ش هم عالیه 
- خب خودت و مارتین ؟
- منم مثل تو یک مدلم خیلی سعی کردم طراحی هم یاد بگیرم ولی نشد و پلیس هم هستم و به مدلینگ و مهارت رزمی علاقه دارم و کفشدوزک هارو دوست دارم و گل مورد علاقه م هم گل  همیشه بهاره و مهارت رزمی م هم خوبه ولی نه درحد مامان و مارتین یه طراح مد و پلیسه به طراحی و مهارت رزمی علاقه داره و رو من و مامان غیرتیه در مواقع نیاز جدیه ولی درکل شوخ و مهربونه