regret پارت8

F.N · 15:32 1401/05/11

- خب ؟
- روزا میگذشت و هر روز من تو فکر نقشه ای بودم تا مرینت رو اذیت کنم تا اینکه یه روز مدیر دانشگاه اعلام کرد که میخواد از دانشجوهای برتر تقدیر کنه و اونا رو به سفر تفریحی بفرسته حالا دانشجوهای برتر :من و نینو و لوکا و زوئی و مرینت و آلیا بودیم خلاصه ما به اون سفر دو هفته ای رفتیم اما هر چه زمان میگذشت من علاقه م به اذیت کردن مرینت کمتر میشد و بیشتر دوست داشتم مراقبش باشم تا اینکه یه روز ظهر مرینت رفت بیرون و شب برگشت هر چقدر هم بهش زنگ میزدیم جواب نمیداد وقتی هم برگشت یه پسر همراهش بود وقتی پسره رو دیدم نمیدونم چرا عصبی شدم هم من عصبانی بودم هم لوکا که بالاخره زوئی و آلیا شروع کردن به سوال پرسیدن که این پسره کیه ؟ تا الان کجا بوده ؟چرا گوشیش رو جواب نمیداده ؟ مرینت هم گفت : اون پسره اریکه و دوست بچگیشه که لوکا و زویی هم میشناسنش و گوشیش هم خاموش شده خلاصه روزا میگذشت تا روزی که یه هفته از سفر مونده بود من تصمیم گرفتم به مرینت اعتراف کنم که عاشقشم و راستی لوکا به زویی اعتراف کرد عاشقشه و باهم بودن و نینو و آلیا هم همین طور صبح آلیا و نینو و زوئی و لوکا با هم رفته بودن بیرون و من تو سالن نشسته بودم که مرینت اومد پایین و پرسید :بقیه کجان  ؟ و دیگه بالاخره صبحانه خوردیم و بعد صبحانه به پیشنهاد من رفتیم بیرون من تو قایق به مرینت اعتراف کردم عاشقشم 
-مامان چی گفت ؟ قبول کرد ؟قبول نکرد ؟
-اما صبرکن دارم میگم
-باشه 
- خب مرینت قبول نکرد و منم خیلی ناراحب شدم اما گفتم هنوز یه هفته دیگه وقت هست روز آخر دوباره بهش اعتراف کردم ومرینت هم قبول کرد و بعدش برگشتیم پاریس و یه ماه بعد من همه دوستامون و خانواده هامون رو دعوت کردم برج ایفل 

و برج رو تزئین کرده بودم و به مرینت هم گفته بودم بیاد به برج و وقتی اومد ازش خاستگاری کردم و اون هم قبول کرد و یه هفته بعد ازدواج کردیم و بعد یه سال فهمیدم که دارم بابا میشم تو شرکت بود که فهمیدم و فلش بک .....تو اتاقم نشسته بودم که یکی بدون در زدن وارد اتاق شد و چون سرم پایین بودو ندیدم کیه گفتم : چرا بدون در زدن وارد شدید؟بروید بیرون در بزنید و بعد وارد شوید!
مری: باشه میرم بیرون ولی دیگه نمیام تو اتاقت میرم اتاق پدر جون(مرینت به گابریل میگه پدر جون) که  وقتی فهمیدم مرینته  گفتم : نمیدونستم تویی بیا بشین 
مری :باشه و رفت رو یکی از صندلی ها نشست و من هم رو صندلی رو به رویی مری نشستم  آدرین: کاری داشتی ؟
مری : اومدم یه خبری رو بهت بگم 
آدرین :چه خبری ؟
مرینت : تو یعنی ما 
آدرین :خیلی خلیم ؟
مری:نه .یعنی ما نه یعنی تو 
آدرین :خیلی خنگم؟
مری: نه تو داری بابا میشی(خیلی سریع گفت) وقتی فهمیدم بلندشدم رقصیدم و چون در اتاقم شیشه ای بود همه کارمندا جلو در اتاقم جمع شده بودن که بابام وارد شد :آدرین مرد کنده خجالت بکش چرا میرقصی ؟
وایسادم و گفتم :چون دارم بابا میشم خیلی خوشحالم
گابریل:تبریک میگم 
آدرین :همه کارمندا برید از کافه کنار شرکت هرچی خواستید بگیرید مهمون من . که همه کارمندا رفتن و من هم باهاشون رفتم تا پول سفارش ها رو حساب کنم

- رقصیدید ؟
- آره بعد دیگه رفتیم خونه و روز بعد با آلیا و نینو و لوکا و زویی رفتیم بیرون و دیگه بعد شش سال من شب که خونه رفتم خیلی عصبانی بودم چون اریک عکس مرینت که تو بغل یکی دقیقا کپ من بود رو به من داد و منم رفتم خونه و بعد دعوا با مری مرینت رو از خونه انداختم بیرون وبعدش با نینو شون و مامان و بابای خودم و  مامان و بابای مرینت رفتیم نیویورک و لوکا و زویی چون به این باور بودن که دختر تو اون عکسا مرینت نیست با ما نیومدن  و خب بقیه ش رو خودت میدونی
- آره یه نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت 3 بعد از ظهره : بابا ساعت 3 بعد از ظهره 
- الان زنگ میزنم از بیرون غذا بیارن
- باشه منم میرم چمدونام رو میارم
- اوکی 
رفتم بالا تو اتاقم دسته دو چمدونم رو گرفتم و بردم تو آسانسور و دکمه طبقه پایین رو زدم و وقتی آسانسور وایساد دوباره دسته چمدونا رو گرفتم و بردم وسط سالن پذیرایی