regret پارت 4
شکه شدم فکر نمیکردم این حرفا رو بزنه اما راست میگفت من از اینکه اونا بچه هام هستن اصلا خبر نداشتم و اصلا براشون پدری نکردم . رو به مرینت گفتم : مرینت خواهش میکنم من رو ببخش.
مارتین خیلی عصبی شده بود مارتین : یه بار گفتم دوباره هم میگم مرینت نه و خانم جونز اصلا مادر من اسم مئا جونزعه خود مئا جونز چند سال پیش خبر مرگ مرینت دوپن چنگ رو اعلام کرد پس الان هم کسی به اسم مرینت دوپن چنگ وجود نداره پس هی مرینت مرینت نکن. وقتی حرفش تموم شد میخواست به سمت من حمله کنه که مرینت:مارتین وایسا
مارتین :چشم مادر
مرینت:آقای آگراست انقدر تند نرو هر موقع بچه ها تو رو بخشیدن بعد بیا سراغ من
و بعد رفتن و نگاه من روی خیابون موند که اما و بقیه هم اومدن با کمک نینو بلند شدم من باید کاری کنم مرینت و بچه ها من رو ببخشن همه مون تو بهت بودیم
امیلی :بیاید بریم خونه
هیچی نگفتم فقط دنبال مامانم راه افتادم .
صبح روز بعد از زبان مرینت
روی صندلی کنار پنجره نشسته بودم و به اتفاق 15 سال پیش فکر میکردم .
فلش بک به 15 سال پیش
از شدت هیجان نمیدونم چیکار کنم دوست دارم هرچه زودتر شب بشه و آدرین بیاد خونه و بهش خبر اینکه دوباره میخواد پدر بشه رو بهش بدم از صبح با کمک خدمتکارا خونه رو تمیز کردم و شام مورد علاقه آدرین رو درست کردم و خودم و اما هم یه لباس قشنگ پوشیدیم منتظر بودم که در خونه باز شد و آدرین وارد شد با شادی به استقبالش رفتم که با چهره عصبانی آدرین رو به رو شدم پرسیدم :آدرین چی شده ؟حالت خوبه؟ چرا انقدر عصبانی هستی؟
آدرین چیزی نگفت وچند تا عکس داد دستم چیزی که میدیدم رو باور نمی کردم یه دختر شبیه من داشت یکی شبیه آدرین رو میبوسید تعجب کردم آدرین گفت : این عکسا چی میگه؟ تو به من خیانت کردی ؟ از خونه من برو بیرون !!!!
مرینت :آدرین این دختر تو این عکس من نیستم
آدرین :پس کیه؟
مرینت :خواهره البته همه فکر میکنن اون مرده اما من مطمئنم اون زندس
آدرین : از خونه من برو بیرون دروغات دیگه رو من اثر نداره
مرینت :اَما
آدرین : برو بیرون
منم بدون اینکه وسایلم رو بردارم از خونه خارج شدم فقط موبایلم رو برداشتم و رفتم خونه خودم خونه ای که قبل از اینکه با آدرین ازدواج کنم خریده بود فردا باید میرم پیش آلیا نیاز دارم با یکی درد و دل کنم
این رو گفتم و به سمت اتاقم رفتم خوبه که اینجا همه چیز دارم لباسم رو عوض کردم و خوابیدم
فردا صبح
بلند شدم لباسام رو عوض کردم و صبحانه درست کردم بعد صبحانه ظرفا گذاشتم تو ماشین ظرفشویی به سمت پارکینگ رفتم و ماشینم رو برداشتم و به سمت خونه آلیا راه افتادم وقتی رسیدم در زدم آلیا در رو باز کرد ولی عصبانی بود خیلی عصبانی پرسیدم :چی شده؟
آلیا : با اون کاری که کردی چه جوری میتونی انقدر راحت رفتار کنی
مرینت : چی میگی ؟ درباره چی صحبت می کنی؟
آلیا : اون عکسایی که آدرین نشون داد
مرینت :ولی آلیا باور کن اون من نبودم اون دختر ماری بود خواهر دوقلو من که همه فک می کنن مرده
آلیا : لطفا انقدر دروغ نگو و از اینجا برو
قلبم شکست بد جور هم شکست نه آدرین نه آلیا هیچ کدوم حرفمو باور نکردن به قلب شکسته م به سمت ماشین رفتم و سوار شدم با خودم گفتم میتونم با مامان درد و دل کنم اما خبر نداشتم که آدرین قضیه رو به مامان و بابام هم گفته و اونا حرفمو باور نمی کنن آخه اونا هیچ امیدی و باوری نداشتن که ماری بعد اون ماجرا زنده باشه ( وقتی مرینت 10 ساله بود با خانواده ش به خونه مادر بزرگ مرینت میرن تو راه برگشت ماشین چپ میکنه و فقط مرینت و مامان و باباش رو پیدا میکنن و کسی نتونست ماری رو پیدا کنه بعد از کلی دنبال گشتن نا امید میشن و فک میکنن اون مرده ولی ماری زنده بوده....)
خیلی نا امید بودم به لوکا زنگ زدم .
لوکا: سلام مرینت خوبی؟
مرینت :سلام لوکا مرسی تو خوبی؟ زوئی خوبه ؟ کریستوف خوبه ؟
لوکا : همه خوبن مشکلی پیش اومده اگه در رابطه با حرفای آدرین میخوای چیزی بگی ما مطمئنیم که اون دختر توی اون عکسا تو نیستی
مرینت :واقعا الان خونه اید ؟ میخوام بیام درباره اون عکسا توضیح بدم
لوکا : آره خونه ایم بیا
مرینت : اوکی بای
لوکا :بای
و به سمت خونه لوکا شون راه افتادم وقتی رسیدم همه چیزهایی که به ادرین و آلیا گفته بودم رو به لوکا و زوئی هم گفتم فقط با این تفاوت که از بچگی هم من هم لوکا و هم زوئی به این باور بودیم که ماری زنده اس و اونا هم حرف من رو باور کردن
پایان فلش بک