دردسرهای شیرین10
لوکا خامه و شکلات صبحانه و مربا رو از یخچال برداشت و میز رو چیند و منم پنکیک و کروسان درست کردم و بعد لوکا رفت بچه ها رو صدا زد و همه اومدن آدرین وقتی یه کروسان روخورد صورتش روجمع کرد گفتم :بد شده؟
گفت:نه عالی شده
گفتم :مرسی
بعد صبحانه زوئی و آلیا میز رو جمع کردند و ظرف ها رو تو ماشین ظرف شویی گذاشتن و ما هم تو پذیرایی نشستیم به لوکا گفتم :برو بهش بگو
که دیدم آدرین و نینو با تعجب نگام میکنن نینو پرسید: چی رو؟
گفتم :نخودچی رو.
لوکا :باشه میگم
مری :آفرین یه برنامه بشین بهش بگو
لوکا:اوکی و ظهر با زوئی رفتن بیرون تا شب بیرون بودن و شب اومدن از لوکا پرسیدم:چی شد؟
لوکا :قبول کرد
خیلی خوشحال شدم و بعد شام خوابیدم
صبح بیدار شدم یه لباس مشکی با ساپورت پوشیدم
عکس لباس مرینت
رفتم پایین دیدم فقط آدرین هست ازش پرسیدم بقیه کجان؟
آدرین :لوکا و زوئی یه ساعت پیش رفتن بیرون و آلیا و نینو هم نیم ساعته رفتن بیرون
مری:اوکی صبحانه خوردی؟
آدرین : نه
مری : باشه پس من الان صبحانه رو آماده میکنم. رفتم آشپرخونه و ماکارون و کروسان پختم و تزئین کردم و بعد آدرین رو صدا زدم .آدرین اومد و باهم صبحانه خوردیم و بعد من ظرفها رو جمع کردم و تو ماشین ظرفشویی گذاشتم
از زبان آدرین
راستش من صبحانه خورده بودم ولی میخواستم بیشتر با مرینت وقت بگذرونم برای همین وقتی مری گفت صبحانه خوردی گفتم نه وقتی که دیشب به نینو گفتم:اون چه احساسیه که وقتی یکی رو میبینی نفست بند میاد و نینوگفت : عشق خیلی تعجب کردم گفتم :عشق؟
نینو:آره . حالا فهمیدی چرا همش به مرینت فکر کنم و مثل قبل دوست ندارم اذیتش کنم و روش غیرتی شدم تصمیم گرفتم که مرینت رو به رستوران دعوت کنم و بهش بگم پس گفتم :ام مرینت
مرینت :بله؟
آدرین :امروز وقتت خالیه ؟
مری:ام ..... لوکا و زوئی و آلیا که نیستند و اریک هم که گفت تا شب تو شرکت باباش کار داره و خودم هم که دیروز به شرکت بابا سر زدم آره وقتم خالیه
آدرین :پس میای بریم بیرون؟
مری:باشه و رفتم یه لباس ناز پوشیدم
عکس لباس مرینت
و رفتم پایین و سوییچ ماشین بابام رو برداشتم و به آدرین دادم که آدرین گفت کجا بریم؟
مری:بریم پارک دو لا تت دو (یه مکان واقعیه)
آدرین : باشه و راه افتاد به سمت پارک وقتی رسیدیم آدرین ماشین رو پارک کرد و وارد پارک شدیم من گفتم که بریم قایق سواری
آدرین :باشه و بعد سوار قایق شدیم وقتی قایق به وسط دریاچه رسید آدرین دستام رو گرفت که من با تعجب بهش نگاه کردم
گفت:مرینت نمیدونم چجوری بهت بگم ولی باید بدونی که من عاشقت شدم
چشمام از تعجب 4 تا که هیچه 100000 شده بود با تعجب گفتم :چی
آدرین گفت: دوستت دارم
مرینت : ببخشید آدرین ولی باید بگم که من تو رو دوست ندارم یعنی دوست دارم ولی فقط به عنوان یه دوست متاسفم
از زبان آدرین
خیلی ناراحت شدم گفتم:تو عاشق اریکی؟
مری:نه نه اصلا اریک فقط دوست بچگی من و لوکاست متاسفم که ناراحتت کردم
آدرین : عیبی نداره و یه لبخند زدم اما در واقعیت خیلی ناراحت بودم مطمئنم مرینت یه روزی عاشقم میشه بعد برگشتیم و از دریاچه بیرون اومدیم و بعد به سمت باغ وحش پارک رفتیم و بعد تا نزدیک ظهر تو پارک بودیم و برای ناهار رفتیم رستوران و بعد برگشتبم خونه
من رفتم اتاقم و نشستم به امروز فکر کردم هنوز 5 روز دیگه اینجاییم شاید تو این مدت مرینت هم عاشق من شد
پنج روز بعد از زبان مرینت
الان دیگه باید برگردیم پاریس 2 روز پیش از زوئی درباره اینکه عشق چجوریه پرسیدم وقتی زوئی توضیح داد فهمیدم که منم عاشق آدرین هستم ولی فعلا ترجیح میدم چیزی درباره ش به کسی نگم