دردسرهای شیرین 8
وقتی به فرودگاه رسیدیم منتظر شدیم که زمان پرواز برسه و کم کم آلیا و زوئی و لوکا هم اومدن . وقتی رسیدن اومدن پیش ما و مشغول صحبت شدیم که زمان پرواز رسید و آدرین و لوکا هم اومدن موقع خداحافظی بابا رو به لوکا گفت : لوکاجان مراقب مرینت باش
گفتم:بابا مگه من بچه م
تام: نه اما خیلی دردسر ساز و بازیگوشی
لوکا: چشم عموجان مراقب مری هستم
سابین : خداحافظ مری خداحافظ لوکا مراقب خودتون باشید.
ما رفتیم وارد هواپیما شدیم . صندلی مون تو بخش وی آی پی بود . صندلی من کنار پنجره بود و صندلی لوکا کنارمن . روی صندلی نشستم و لوکا هم نشست . نینو و آدرین کنار هم بودند و آلیاو زوئی هم کنار هم بودند.
گوشیم رو برداشتم که دیدم بابا پیام داده رفتم دیدم نوشته که اریک و خانواده اش تو لیون زندگی میکنند خوشحال شدم به تایپ کردم: بابا شماره اریک رو داری؟
تام:آره
مری:میشه بفرستی خیلی وقته ندیدمش
تام: باشه **********(مثلا شماره است)
مری:مرسی
وبعد هنزفری م رو از کیفم در اوردم و آهنگ گوش کردم کم کم چشمام سنگین شد و دیگه چیزی نفهمیدم .
از زبان لوکا
حس کردم چیزی رو شونه م افتاده برگشتم دیدم مری خوابیده و سرش روی شونه من افتاده مهماندار رو صدا کردم وگفتم یه پتو برای مرینت بیاره و وقتی مهماندار پتو رو اورد روی مرینت انداختم . روی نوشتن یه ملودی فکر کردم .......چند ساعت بعد. خلبان : به لیون رسیدیم
دیدم مری هنوز خوابه بلند شدم و بغلش کردم و از زوئی و آلیا خواستم که چمدون مرینت رو بیارن وقتی از هواپیما خارج شدم دیدم که عموبه گوشی مری زنگ زد جواب دادم :الو سلام عمو خوبید؟
تام : سلام پسرم مرسی خوبم شما خوبید ؟چرا مری خودش گوشی رو جواب نداد؟
لوکا :خوابه
تام : باشه من راننده فرستادم دنبالتون جلو در فرودگاه ماشینش بوگاتی مشکیه و عکس رو هم الان براتون میفرستم خداحافظ
لوکا :خداحافظ عمو
وقتی عمو عکس رو فرستاد به سمت ماشین رفتیم و به راننده گفتیم که چمدون ها رو تو صندوق بزاره و خودمونم نشستیم من آروم مرینت رو روی صندلی گذاشتم و سرش رو به شیشه ماشین تکیه دادم .
منو و مرینت با یه ماشین رفتیم و آلیا و زوئی یه ماشین و نینو و آدرین همیه ماشین وقتی به عمارت رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و وارد عمارت شدیم من وارد یه اتاق شدم و مری رو روی تخت گذاشتم و پتو رو روش انداختم و بعد هم رفتم و چمدون و کیف مری رو از تو ماشین اوردم وخودم رفتم یه اتاق دیگه .
هر کدوم از بچه ها برای خودشون یه اتاق برداشتن
دو ساعت بعد چون همه خسته بودیم از بیرون غذا سفارش دادم وقتی غذا رو اوردن رفتم حساب کردم و برگشتم . رفتم مری رو بیدار کنم بیاد ناهار بخوریم لوکا:مری بیدار شو مرینت بیدار شو دیدم بیدار نمیشه گفتم مرینت بیدار شو دانشگاهت دیر شد که سریع بلند شد گفت : بریم
از خنده میخواستم زمین رو گاز بگیرم که تا منو دید فهمید امتحانی در کار نیست و عصبانی شد گفتم: چیکار کنم هرچه قدر صدات زدن بیدار نشدی
مری:باشه اینجا کجاست؟
لوکا: تو عمارت در لیون هستیم
مری: لیون؟
لوکا :آره تو توی هواپیما خوابت برد
مری:باشه حالا برای چی بیدارم کردی؟
لوکا : برای ناهار
مری:باشه تو برو منم لباسم رو عوض کنم میام
لوکا :باشه
از زبان مری
بعد از اینکه لوکا رفت لباسم و رو عوض کردم و یه لباس آبی نفتی پوشیدم
عکس لباس مرینت👇
و از اتاق خارج شدم ور فتم سمت میز ناهار خوری روی صندلی نشستم که آلیا گفت : سلام خوابالو
مری: سلام پرتقال و بعد ناهار خوردیم بعد ناهار رفتم زنگ زدم به اریک
مکالمه مرینت و اریک👈مری:سلام
اریک:سلام
مری: خوبی
اریک :مرسی شما؟
مری: یه دوست
اریک : دوست؟
مری: دوستی که سه سال ازت کوچیکتره و از 3سالگیت تا 21 سالگیت دوست صمیمیت بوده
اریک :مرینت
مری: آره
اریک: چی شده بعد 2 سال به من زنگ زدی
مری: اومدم لیون
اریک : واقعا؟
مری: آره بابا بهم گفت که تو هم لیونی زنگ زدم بپرسم میای بریم بیرون و اینجا رو بهم نشون بدی
اریک : باشه لوکیشن بفرست
مری:فرستادم فعلا