دردسرهای شیرین 6
دیوید: مرینت خیلی خیلی باهوش و زرنگه در حدی که استاد ها رو هم درس میده و استاد ها هم جلوش کم میاوردن اگه کسی بخواد رو اعصابش راه برود بد جور کتک میخوره یه ماه پیش یه پسره بود که خیلی ادعای زرنگی میکرد و هی رو اعصاب مرینت راه میرفت آخر سر مرینت جوری کتکش زد که دست راستش و پای چپش شکست و بد هم از این دانشگاه رفت😂
آدرین: حراست دانشگاه مرینت رو تنبیه نکرد؟
دیوید :نه اما مرینت در عوض پول خرید تمام وسایل آزمایشگاه رو داد
آدرین: پس خیلی پولدار هست؟
دیوید: تا حالا اسم تام دوپن رو شنیدی؟
آدرین : آره مگه میشه نشنیده باشم بابای من شرکت مد داره و اونم توی مد حرف اول رو میزنه
دیوید:خب تام دوپن بابای مرینت دوپن چنگه
آدرین :آهاباشه و بعد از دیوید خداحافظی کردم اما باز هم من باید به اون دختر نشون بدم که کی حرف اول رو میزنه و بعد چون کلاس تا چند دقیقه دیگه شروع میشد رفتم سر کلاس.
سر کلاس وقتی استاد سوالی میپرسید و مری میخواست جواب بده سریع جواب میدادم قیافه مری خیلی خنده دار شده بود.نمیدونم چرا اما هم دوست دارم سربه سرش بذارم و هم دلم نمیاد اذیتش کنم . واقعا نمیدونم چم شده!😐
حالا ول کن فعلا به همین کارم ادامه میدم و اذیتش میکنم.
از زبان مرینت
بعد از اینکه آدرین لوکا رو صدا کرد و لوکا رفت منم کتابم رو برداشتم و مشغول مطالعه شدم که دیدم بعد از چند دقیقه لوکا با چند بسته خوراکی داره میاد به سمت من بعد از اینکه به من رسید گفت : بفرما بلوبری
منم گفتم :مرسی ریش بزی
لوکا: خیلی بدی
مری : میدونم نیاز نیست بگی😂
بعد لوکا یه پوف کشیده گفت و بسته های خوراکی رو گرفت جلوم . منم یه بسته پشمک گرفتم و شروع به خوردن کردم لوکا میدونه من عاشق پشمک هستم برای همین همیشه وقتی میخواد ازم تشکر کنه برام پشمک میگیره. بعد از خوردن پشمک از لوکا تشکر کردم که زنگ تفریح هم تموم شد و مجبور شدیم بریم سر کلاس بلند شدم و با لوکا به سمت کلاس رفتیم . وقتی استاد اومد شروع به درس دادن کرد و زمانی هم که سوال میکرد تا من میخواستم جواب بدم آدرین جواب میداد و روی اعصاب من اسکی میرفت و یه لبخند مرموزم که یعنی من بردم زد منم درجواب یه لبخند زدم یعنی کور خوندی🙂
وقتی که کلاس تموم شد چون آخرین کلاس امروزمون بود رفتم به لوکا گفتم برسونمت یا ماشین اوردی؟
لوکا : نه نیاوردم صبح با ماشین آدرین اومدم.
وقتی اسم ادرین رو اورد عصبانی شدم و گفتم : پس بپر بالا بریم.
لوکا: مگه ماشین اوردی؟
مری:نه ولی امروز آلیا ماشین من رو اورد و زوئی هم خودش ماشین اورده و آلی سوییچ ماشینمو داد و گفت میخواد با زوئی بره پارک
لوکا : آها پس بریم
لوکا سوار ماشین شد (راستی کلاسشون ساعت 2 ظهر تموم شد) تو ماشین به لوکا گفتم : یادت نره ساعت 5 میام دنبالت!
لوکا : اوکی . بعد از اینکه لوکا رو رسوندم رفتم خونه و لباسام رو عوض کردم که کاترینا برای ناهار صدام زد رفتم و با مامان و بابا ناهار رو خوردم. بعد به مامانشون گفتم که ساعت 5 قراره با لوکا برم بیرون بابا گفت :باشه و منم رفتم اتاقم و مشغول مطالعه شدم.
وقتی ساعت رو دیدم خیلی تعجب کردم ساعت 4:50 بود سریع یه لباس سفید و یه سارافون روش و یه شلوار جذب پوشیدم و موهام رو بالا بستم و رفتم پایین و ماشینم رو برداشتم و به سمت خونه خاله راه افتادم
عکس لباس مرینت👇
سر ساعت 5 رسیدم لوکا منتظر ایستاده بود تا من رو دید اومد و سوار ماشین شد و گفت :سلام به من میگی دیر نیا خودت دیر میای
مری :سلام بعد من دیر نیومدم الان ساعت دقیق 5 هست حالا کجا بریم؟
لوکا :بریم شهربازی
راه افتادم به سمت شهربازی . وقتی رسیدیم ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو شهربازی و بعد من گفتم: لوکا نظرت چیه بریم قایق سواری؟
لوکا هم که میدونست من خیلی قایق سواری رو دوست دارم موافقت کرد و رفتم پشمک گرفتم بعد رفتیم سوار قایق شدیم وقتی به وسط دریاچه رسیدیم خورشید داشت غروب میکرد سرم رو گذاشتم روی شونه لوکا و پشمک میخوردم و به غروب خورشید خیره شده بودم وقتی خورشید غروب کرد برگشتیم بعد لوکا رفت بستنی گرفت و با هم دور دریاچه قدم زدیم و بستنی خوردیم بعد لوکا پیشنهاد داد بریم ترن هوایی من موافقت کردم و تا ساعت 9 با هم توی شهربازی وقت گذروندیم بعد سوار ماشین شدیم و من هم لوکا رو رسوندم خونه شون و خودم هم برگشتم خونه مون . بعد از خوردن شام رفتم با آلیا و زوئی چت کردم سپس خوابیدم.