دردسرهای شیرین 5
صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم و سریع دست و صورتم رو شستم ویه لباس لی پوشیدم و چون اهل آرایش نبودم یه رژ زدم وکتاب هام رو برداشتم و رفتم طبقه پایین و بعد از صبحانه از مامانم خداحافظی کردم و بابام من رو رسوند دانشگاه بعد از اینکه از بابا خداحافظی کردم وارد ساختمان مدرسه شدم به سمت کلاس حرکت کردم که استاد اومد و گفت که سه تا دانشجو جدید وارد کلاسمون شدند و بعد به سمت در چرخید و گفت : لطفا وارد شوید
عکس لباس مرینت👇
وقتی وارد شدن تعجب کردم آخه لوکا و دوستاش بودن از اینکه لوکا به دانشگاه ما اومده خیلی خوشحال شدم لوکاشون بعد از اینکه خودشون رو معرفی کردن استاد گفت که بشینند و بعد از اینکه نشستند استاد شروع به درس دادن کرد و بالاخره گفت کلاس تمومه البته منم نامردی نکردم و طی درس دادنش چند دفعه ازش ایراد گرفتم.
وقتی کلاس تموم شد و استاد خارج شد دیدم لوکا داره میخنده گفتم : به چی میخندی ؟
گفت :وقتی از ماجرا های دانشگاهت تعریف میکردی و میگفتی از استادا ایراد میگیری باورم نمیشد اما الان که با چشم های خودم دیدم خیلی تعجب کردم و خنده م گرفت
مری :آها اما باید بگم زنگ دیگه آزمونه و فکر کنم خنده ت به گریه تبدیل شه.
لوکا :واقعا حالا چیکار کنم. در جوابش آروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم بهت میرسونم نگران نباش
بالاخره استاد وارد کلاس شد و برگه ها رو پخش کرد و گفت :120 تا سوال هست 120 دقیقه زمان دارید خب شروع کنید بعد از بیست دقیقه به تمام سوال ها جواب دادم و دستم رو بالا بردم که استاد گفت :سوالی دارید؟
گفتم :خیر به تمام سوال ها جواب دادم همه با تعجب به من نگاه میکردند که استاد گفت :خب پس برگه رو تحویل بده و اگه خواستی برو حیاط منم رفتم برگه م رو تحویل بدم وقتی از کنار لوکا رد میشدم لوکا برگه ای که توش جواب ها رو نوشته بودم رو از جیب لباسم جوری که استاد نبینه برداشت و شروع به جواب دادن کرد و من هم برگه م رو تحویل دادم وبه حیاط رفتم . بعد از چند قیقه لوکا با چهره خندون اومد و گفت: مرسی فکر کردم بهم نمی رسونی
گفتم:مری حرفی بزنه پاش وایمیسته
لوکا اومد کنارم نشست ازش پرسیدم : چرا دیروز نگفتی میخوای بیای دانشگاه ما؟
گفت : میخواستم سوپرایز بشی
گفتم :امروز عصر کلاس داری ؟
گفت:نه
مری:پس میای بریم بیرون؟
لوکا :باشه فقط ساعت چند؟
مری : ساعت 5 خوبه؟
لوکا : آره و بعد آدرین دوست لوکا اومد و به لوکا گفت بیاد و لوکا رفت و من هم کتابم رو از کیفم در اوردم و مشغول مطالعه شدم
از زبان آدرین
خیلی از این دختر خاله لوکا بدم میاد فکر میکنه خیلی باهوشه اما من بهش نشون میدم برای همین لوکا رو صدا زدم و ازش پرسیدم که چرا دختر خاله ش تو دانشگاه انقدر مغروره و فکر میکنه باهوشه؟
که دیدم لوکا میخنده و بعد گفت:اولاً اون انقدرکه تو میگی بد نیست تازه جواب آزمون رو اون به من رسوند و بعداون مغرور نیست فقط نمیتونه با بقیه دانشجوها کنار بیاد چون از خیلی ازشون کم سن و سال تره
آدرین:مگه چند سالشه؟
لوکا:20 سال
خیلی تعجب کردم الان یعنی مرینت 5 سال از ما کوچکتره و آزمونی به این سختی رو توی 20 دقیقه حل کرده گفتم : یعنی چه جوری؟
لوکا:کلاسا رو به صورت فشرده خونده
آدرین :آها
بعد لوکا رفت و منم رفتم سراغ یکی از بچه های کلاس که از هم دانشجویی های دانشگاه سابق بود بعد از سلام و احوالپرسی گفتم :این دختره مرینت دوپن چنگ هست چجور دانشجوییه؟