دردسرهای شیرین4
و بعد عمو تام اومد و به عمو هم سلام کردم بعد مری رو بردم اتاقش روتختش گذاشتم بعد برگشتم پایین و رفتم که از خاله شون خداحافظی کنم که خاله گفت بیشتر بمونم منم چون یه هفته بود خاله رو ندیده بودم نشستم و با خاله سابین و عمو تام مشغول صبحت شدم که کاترین اومد و پرسید : چی میل دارید؟
عمو تام و خاله سابین گفتند: قهوه و منم گفتم :قهوه . کاترین رفت و بعد از چند دقیقه با قهوه ها برگشت و بعد از تشکر از کاترین قهوه م رو خوردم با خاله شون صحبت میکردم که بالاخره ساعت 8 دیدم مری رو نرده پله ها نشسته و سر میخوره وقتی اومد پایین اول من رو ندید و به عمو تام سلام کرد و بعد روبه خاله گفت : سلام مامان مگه من با آلیاو زوئی و لوکاشون شهربازی نبودم الان چه جوری خونه م ؟🤔😯
خاله گفت : توی تونل وحشت خوابت میبره و لوکا میارت خونه .
مری:آها و یه سوال الان لوکا کجاست؟
خاله : اینجاست و بعد به سمت من چرخید مری با قیافه ای شبیه علامت سوال به سمت من چرخید و وقتی من رو دید گفت : سلام لوکا
گفتم :سلام خوابالو
که مری یه چشم غره رفت و گفت :راستی آلی شون چی شدند آلیا و زوئی که ماشین نیورده بودند
گفتم : اونا با ماشین تو رفتند و منم تو رو با ماشین خودم اوردم
مری :آها
لوکا گفت :خب من دیگه میرم و از خاله و عموتام و مری خداحافظی کردم و رفتم تو پارکینگ و ماشینم رو برداشتم و به سمت خونه راه افتادم.
از زبان مرینت
وقتی از خواب بیدار شدم گیج بودم آخرین چیزی که یادم می اومد این بود که تو تونل وحشت بودم و بعد الان تو اتاق هستم و بلند شدم ولباسام رو عوض کردم و رفتم تو راه رو و وقتی به پله ها رسیدم رو نرده نشستم و سر خوردم وقتی رفتم پایین به مامان و بابا سلام کردم و بعد پرسیدم چرا تو خونه هستم و وقتی مامان قضیه رو برام تعریف کرد پرسیدم لوکا کجاست وقتی مامان لوکا رو بهم نشون داد پرسیدم که الیا شون چی شدن و وقتی گفت با ماشین من رفتند خیالم راحت شد و بعد لوکا رفت منم رفتم تو اتاقم گوشی م رو برداشتم و وارد گروه واتساپمون که فقط خودم و آلیا و زوئی توش بودیم شدم پیام دادم :سلام
که آلیا و زوئی بلافاصله تایپ کردند:سلام خوابالو
تایپ کردم :ببخشید دیشب داشتم درس میخوندم نتونستم بخوابم برای تو تونل وحشت خوابم برد و حالا به جاش یکشنبه هفته دیگه هر جاخواستید میریم مهمون من
آلی نوشت : باشه
زوئی:اوکی من الان باید برم بای
من و آلی هم نوشتیم :بای
بعد یه باردیگه مباحثی که تو آزمون فردا میاد رو مرور کردم و بعدرفتم پایین و از کاترینا پرسیدم :غذا آماده است ؟
گفت : بله خانم گفتند بیام صداتون کنم
گفتم :آها و رفتم پشت میز نشستم بعد چند دقیقه بابا هم اومد و مشغول خوردن شدم بعد از اینکه غذام رو خوردم تشکر کردم و بلندشدم و رفتم اتاقم و رو تختم دراز کشیدم و خوابیدم