عشق پری فراری پارت اول
صبح از خواب بیدار شدم ساعت 5 بود به موقع بیدار شدم آخه باید راس ساعت 6 برای صبحانه تو سالن غذاخوری باشم پس سریع رفتم سراغ اتاق لباسام در اتاق رو باز کردمو وارد شدم یه لباس بلند قرمز انتخاب کردم و سریع پوشیدم
عکس لباس مری
و بعد به سمت طبقه پایین رفتم خیلی دوست داشتم روی نرده پله ها سر بخورم ولی مامان میگفت من یه شاهزاده ام و باید سنگین رفتار کنم پس خیلی آروم وخانمانه از پله ها پایین رفتم وقتی به در غذاخوری رسیدم خدمتکار در رو برام باز کرد وارد شدم و بعد از تعظیم و سلام به سمت میز رفتم و خدمتکار صندلی رو عقب کشید و روی صندلی نشستم بعد از غذا .....مرینت : ببخشید امروز میتونم با آلیا برم بیرون ؟
سابین :برو ولی مراقب خودتان باشید
مری:چشم مادر
بعد از صبحانه به اتاقم رفتم و یه پیراهن زرد با سرهمی لی پوشیدم و با جادو بالهام رو عوض کردم(بال یکی از نشان های خاندان سلطنتیه)
عکس لباس مری
بعد سوییچ یکی از ماشینهام رو برداشتم و به پارکینگ رفتم مامان میخواست راننده بفرسته ولی با اصرار تونستم راضی کنمش که خودم پشت فرمون بشینم به سمت عمارت آلیاشون راه افتادم آلیا دوست صمیمی منه که از بچگی با هم بزرگ شدیم و پدر آلیا نخست وزیره وقتی به عمارت آلیاشون رسیدم به آلیا زنگ زدم – سلام آلی بیا جلوی در خونه تونم
-سلام چشم اومدم و قطع کرد بلافاصله در عمارتشون رو باز کرد و روی صندلی جلو نشست – سلام آلی –سلام مرینت خوبی ؟- مرسی کجا بریم ؟- اول مغازه مورد علاقه ت و بعد آبشار –اوکی وبه سمت مغازه مورد علاقه ام راه افتادم وقتی به مغازه رسیدم ماشین را پارک کردم و وارد مغازه شدیم و خوراکی های مورد نظرمون رو خریدیم و بعد از حساب کردن خارج شدیم و به سمت ماشین رفتیم پلاستیکهای خوراکی رو در ماشین گذاشتیم این دفعه آلیا پشت فرمون نشست و به سمت آبشار راه افتاد
وقتی به آبشار رسیدیم مثل همیشه زیرانداز رو پهن کردیم و پلاستیکها رو هم روی زیر انداز گذاشتیم مری: آلی موافقی از بالا آبشار بپریم پایین ؟- نه دختر دیوونه شدی ؟-موافقی که تا درختی که اونجاس مسابقه بدیم ؟- آره و شروع به دویدن کردیم صدای خنده هامون دشت رو پر کرده بود آلی زودتر به درخت رسید نفس نفس زنان گفت : من ........بُر....دم(نقطه ها یعنی بریده بریده میگه)
-خب حالا بیا برگردیم .که غرغر های خانم شروع شد که من حال ندارم
- باشه بابا چقدر غرغر میکنی و دوتامون رو روی هوا معلق کردم و به سمت زیر انداز بردم وقتی به زیرانداز رسیدیم رو زمین فرود اومدیم که به محض فرود اومدنمون آلیا به سمت خوراکی ها شیرجه زد و شروع به خوردن کرد – تو انقدر میخوری چرا چاق نمیشی؟- نمیدونم والا .منم نشستم و شروع به خوردن یکی از بسته های خوراکی کردم ........موقع برگشت به شهر در راه یه دختر رو دیدم که انگار ماشینش پنجر شده بود و چند پسر با خودش فکر کرد که اون پسرا مزاحم دختره شدن مرینت از پری های پسر تنفری وصف ناپذیر داشت به همین دلیل به سرعت ماشین رو در کنار جاده پارک کرد و بی توجه به آلیایی که فقط سوال میپرسید که :چرا ماشین رو پارک کردی ؟میخوای چیکار بکنی ؟ از ماشین پیاده شد و آلیا هم به تبعیت از او از ماشین پیاده شد دخترک به سمت اون پسرا رفت و فریاد زد : شما با اون دختر بیچاره چیکار دارید ؟ اما پسرا در جواب فقط گفتن : به تو ربطی نداره . دخترک نمیتونست از گستاخی اونها رو بی جواب بذاره هرچی نباشه اون از خاندان سلطنتیه و ملکه آینده دنیای پری هاس . آلیا در جواب گستاخی پسرک گفت : اصلا میدونی او کیست؟ پسرک گفت : مثلا کی هست مگه شاهزادس . آلیا :دقیقا ولی برخلاف انتظار آلیا پسرا زدن زیر خنده دخترک مو بلوند که از گستاخی آن پسرا عصبی شده بود پرواز کرد و در آسمان به حالت عادی برگشت وقتی که بالهاش نمایان شد پسرها خشکشون زد .دخترک :میتونم گستاخی تون رو به پدرم گزارش بدم و به زندان بیندازمتون ولی اینکار رو نمیکنم . پسرا :ببخشید بانو مرینت . دخترک: ساکت اول از دوستم بابت گستاخی تون و از این خانم معذرت خواهی کنید . – چشم بانو . معذرت میخوایم خانم و از شما هم معذرت میخوایم . مرینت به سمت اون دختر میچرخه :شما دوست داریدچه مجازاتی براشون در نظر بگیرم؟
(اون دختر :^) ^ هرچی خودتون صلاح میدونید بانو
دخترک به فکر فرو رفت سپس گفت :آها و بعد جاذبه اون نقطه که پسرا بودن رو زیاد کرد پسرا به زمین چسبیدند و گفت : یه ساعت تو این حالت بمونید
یه ساعت بعد.... دخترک جاذبه رو به حالت عادی برگردوند و دوستش به شهر برگشتن دخترک آلیا رو به عمارتشون رسوند و بعد به سمت قصر رفت وقتی وارد قصر شد سوییچ رو یکی از نگهبان ها داد و سمت اتاقش رفت و لباسهاش رو با یه لباس مناسب قصر عوض کرد و پشت میز نشست و مشغول خواندن کتاب شد تا صدا در زدن به گوش رسید دخترک :بفرمایید . در باز شد و یکی از خدمتکارهایش در قالب در نمایان شد خدمتکار پس از تعظیم گفت : بانو ملکه گفتند برای شام تشریف بیارید . دخترک بلند شد و گفت :میتونی بری خدمتکار پس از تعظیم از اتاق خارج شد. دخترک کتاب را بست و روی میز قرار داد و به سمت در رفت پس از باز کردن در از پله های مارپیچ قصر پایین رفت و به سالن غذاخوری رسید خدمتکار در رو براش باز کرد دخترک وارد شد و بعد از تعظیم و سلام به سمت میز رفت و خدمتکار صندلی رو عقب کشید و دخترک روی صندلی نشست بعد از غذا از پدر و مادرش اجازه گرفت و به سمت اتاقش رفت لباسهایش را عوض کرد و از خستگی به تخت خواب پناه برد هنوز چند لحظه نگذشته بود که به خوابی عمیق فرو رفت
عکس لباس مری
خب این پارت 5577 کاراکتر شد