regret پارت آخر
من توجه ای نکردم مارتا و اما خیلی ترسیده بودن که مارتا اومد و گفت : لطفا بابا رو بلند کن بزار تو ماشین که ببریمش بیمارستان . نمیخواستم کمک کنم ولی وقتی چشمای اشکی مارتا رو دیدم نتونستم نه بگم رفتم اگراست رو بلند کردم و گذاشتم صندلی عقب و خودم هم کنارش نشستم . اما پشت فرمون نشست و به سمت بیمارستان راه افتاد وقتی به بیمارستان رسیدیم مارتا رفت دکتر رو صدا بزنه و منم اگراست رو برداشتم و بردم داخل بیمارستان دکترا و پرستارا اومدن و اگراست رو بردن و ما هم همونجا موندیم اما زنگ زد به مامان و بابای اگراست و آلیا و نینو و منم زنگ زدم به مامان و عمو لوکا گفتم بعد نیم ساعت عمو لوکا و عمو فلیکس و نینو و آلیا و مامان و بابای آگراست اومدن ما هم تا عصر همین جوری تو سکوت وایستاده بودیم که بالاخره مارتا گفت :من گرسنم میرم چیزی بگیرم بخورم کسی چیزی نمیخواد ؟
امیلی :مرسی عزیزم
لوکا :برای من یه کیک و آبمیوه بگیر
فلیکس : برای منم لطف کن کیک و آبمیوه
مارتین : هرچی برای خودت گرفتی برای منم بگیر
& اوکی اما تو چیزی نمیخوای ؟
^ نه
مارتا رفت چند دقیقه بعد با یه پلاستیک اومد یه آبمیوه و کیک به عمو لوکا داد و یه آبمیوه و کیک هم به عمو فلیکس و به من هم چند بسته آلوچه و چند بسته لواشک داد امیلی :الان اینا رو بخورید سیر میشید؟ دل درد نمیشید؟
لوکا :نه اینا از اول فقط چیزای ترش میخوردن. مرینت وقتی این دوتا رو حامله بود خیلی چیز ترش میخورد و همیشه هوس چیز ترش میکرد اینا هم از هم وقتی کوچیک بودن وقتی گرسنه میشدن فقط چیزای ترش میخوردن
امیلی:آها
احساس عذاب وجدان داشتم اگه من بستنی مارتا و بابا رو جابه جا نمیکردم اینجور نمیشد من الان چی گفتم بابا خب من بخشیدمش و الان فقط احساس گناه میکنم عمو فلیکس رفت و اجازه ورود گرفت البته چون دکتر بود بهش اجازه ورود دادن بعد نیم ساعت اومد گفت که بابا به کما رفته خیلی ناراحت بودم رفتم و با دکترش صحبت کردم و اجازه گرفتم که بابا رو ببینم بالاخره بعد کلی حرف زدن اجازه داد رفتم تو اتاق. رفتم بالا سرش و گفتم :هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم ببخشمت . هیچوقت فکر نمی کردم این حرفا رو بهت بزنم ول یالان میگم متاسفم برای برخورد بدی که باهات داشتم. متاسفم برای حالی که الان داری. من بخشیدمت لطفا منو ببخش بابا. اشکام جاری شدن سرم رو گذاشتم رو دست سردش اشکام همین جور روی دستش میریخت که احساس کردم دستش رو تکون داد سرم رو از روی دستش برداشتم دیدم واقعا دستش تکون خورده و داره چشماش رو باز میکنه وقتی چشماش رو کامل باز کرد پرسید :حرفایی که زدی واقعیت داره؟
مارتین :آره و بغلش کردم
بعد از چند دقیقه از بغلش بیرون اومدم و از اتاق خارج شدم به بقیه و دکتر گفتم به هوش اومده دکتر رفت معاینه اش کرد و وقتی اومد گفت معجزه شده که به هوش اومده آخه حالش خیلی بد بوده
من و مارتا رفتیم خونه و به مامان گفتیم که دو تامون بابا رو بخشیدیم مامان هم گفت :پس اگه هر دوتاتون بخشیدینش منم میبخشمش و رفت اتاق و چند دقیقه بعد لباسهاش رو عوض کرد و اومد پایین و به سمت ماشین رفتیم مارتا میخواست راننده رو صدا بزنه که مامان گفت :نمیخواد و خودش پشت فرمون نشست و ما عقب نشستیم
از زبان مرینت
وقتی رسیدیم بیمارستان وارد شدیم و به سمت اتاق آدرین رفتیم. مامان و بابای آدرین، آلیا، نینو، لوکا و فلیکس اونجا ایستاده بودن همه شون از اینکه من اومدم بیمارستان تعجب کرده بودن لوکا پرسید : من توهم زدم یا مرینت اومده بیمارستان ملاقات آدرین؟
مرینت:توهم نمیزنی واقعا اومدم
لوکا: توهمم داره حرف میزنه
فلیکس زد پس کله لوکا گفت : بسه دیگه داری زیاده رو میکنی
لوکا :باشه خب سلام مرینت فکر نمی کردم بیای
مرینت: گفتم اگه مارتا و مارتین آدرین رو ببخشن منم میبخشمش حالا اتاق آدرین کدومه؟
اما به در یکی از اتاق ها اشاره کرد و من و مارتا و مارتین وارد شدیم آدرین روی تخت بود با دیدن ما سعی کرد بلند بشه که مارتین رفت پیشش و کمکش کرد بشینه جلو رفتیم
+ سلام مارتا سلام مارتین
&و * : سلام بابا
+سلام مرینت
- سلام آدرین
+ من رو بخشیدی ؟
- گفتم که اگه مارتا و مارتین تو رو ببخشن من تو رو میبخشم
سه ماه بعد از زبان آدرین
گفتم مرینت بیاد کنار رود سن میخواستم دوباره ازش خواستگاری کنم تو این مدت مرینت با مامان و بابای خودم و مامان و باباش و آلیا و نینو آشتی کرد مرینت اومد یه لباس خاکستری با دامن صورتی پوشیده بود و موهاش رو باز گذاشته بود وقتی به من رسید گفتم : مرینت به خاطر تمام گذشته معذرت میخوام . به خاطر اینکه حرفت رو باور نکردم . به خاطر اینکه به خاطر من مجبور شدی برای مارتا و مارتین هم پدری کنی و هم مادری . حاضری دوباره بامن ازدواج کنی ؟ قول میدم این دفعه دیگه ترکت نکنم
- بله
عکس لباس مری
پایان داستان