regret پارت 6

F.N F.N F.N · 1401/05/08 16:26 · خواندن 4 دقیقه

از زبان اما 
رفتم خونه داشتم فکر می کردم چیکار کنم نقشه بابا که تا اینجا خوب پیش رفته بودم رفتم و تمام حرفایی که تو کافه زده بودیم رو به بابا گفتم بابا گفت :پیشنهادش رو قبول کن و طبق نقشه پیش برو 
- باشه . رفتم اتاق و لباسام رو گذاشتم تو چمدون و دفترچه خاطرات و آلبوم عکسای بچگیم رو هم برداشتم و  گذاشتم تو چمدون   و بعد چمدون رو بستم و بقیه وسایلم رو هم تو یه چمدون دیگه گذاشتم. به مامان پیام دادم : سلام مامان خوبی؟
- سلام عزیزم آره مرسی تو خوبی؟
- منم خوبم مامان من تصمیمم گرفتم  من دوست دارم پیش تو زندگی کنم 
- باشه عزیزم فردا ساعت 4  بعد از ظهر آماده باش میام دنبالت 
- چشم مامان 
- شب بخیر
گیج به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت 9 بود چجوری متوجه گذر زمان نشده بودم تایپ کردم :شب شما هم بخیر و گوشیم رو گذاشتم رو میز و از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم بابام در حال آشپزیه . تمام سرو صورتش پر آرد و تخم مرغ بود خیلی خنده دار بود چون هنوز متوجه حضور من تو آشپزخونه نشده بود سریع رفتم از اتاقم گوشیم رو آوردم و ازش یه عکس گرفتم و بعد گفتم :عالیه 
آدرین :چی عالیه؟
-هیچی باباجون فقط چرا شما دارید آشپزی می کنید ؟
- کاترین رفته بود مرخصی و مادر جونشون و مادر بزرگشون رفتم خونه دوستشون خب دیگه مجبور شدم آشپزی کنم 
- باشه ولی آخه اینجوری؟
- چجوری ؟

- یه نگاه به آینه کنید میفهمید  

- باشه و رفت رو به رو آینه وایستاد گفت :این منم چرا این شکلی شدم ؟

- منم برا همین گفتم شما برو حموم من شام درست میکنم

- مرسی و به سمت حموم رفت و منم شروع به آشپزی کردم که بالاخره بعد 1 ساعت کسوله آماده شد میز رو چیدم و رفتم بابا رو برا شام صدا بزنم که دیدم تو فکره گفتم : داری به مامان فکر می کنی ؟

- آره من خیلی احمقم چرا همون روز نذاشتم توضیح بده چرا هرچقدر گفت اون دختر تو عکسا اون نیست باور نکردم چرا چرا

- هر کسی جای شما بود ممکن بود اینکار رو کنه انقدرگریه نکن
- آره هرکسی بود این فکر رو می کرد اَما من همیشه میگفتم که از همه بیشتر به مرینت اعتماد دارم اَما معلوم شد که نه . نه من به مرینت اعتماد داشتم نه پدر و مادرم و نه پدرو مادر خود مرینت و نه حتی آلیا که بهترین دوست مرینت تنها کسایی که به مرینت باور داشتم لوکا بودن و زویی  . یکدفعه دیدم داره گریه میکنه رفتم و بغلش کردم بعد از نیم ساعت که تو بغلم گریه کرد احساس کردم که دیگه گریه نمیکنه به صورت نگاه کردم دیدم خوابیدم رو تخت درازش کردم و رفتم میز شام رو جمع کردم و به اتاقم رفتم و خوابیدم .فردا صبح : بیدار شدم دست و صورتم رو شستم و لباسم رو عوض کردم رفتم طبقه پایین دیدم بابا میز صبحانه رو چیده منتظر من نشده رفتم و رو صندلی نشستم : خوشگل شدی به سمت بابا که این حرف رو زده بود چرخیدم : مرسی بابا جونم  امروز میری شرکت ؟
- نه امروز تا ساعت 4 که مرینت میاد دنبالت خونه م

- آخجون
- تا حالا بهت گفتم؟
- چی رو ؟
- اینکه تمام رفتار و اخلاقت شبیه مرینته حتی حرف زدنت 
- ام نوچ نگفتی
- حالا که گفتم

 

عکس لباس اما