regret پارت 3

F.N F.N F.N · 1401/04/23 09:34 · خواندن 3 دقیقه

وقتی کارم تموم شد دیدم ساعت 6:30 با مامان رفتیم پایین دیدم مارتین هم آماده است سوار ماشین شدیم . مامان به خاله ماری و خاله زوئی  زنگ زد که هر دو آماده باشن
بالاخره ساعت 7 رسیدیم به برج ایفل وارد شدیم و تو صندلی های ردیف آخر نشستیم و منتظر شدیم زمان مناسب برسه ......اریک کسی که به ظاهر دوست پدرمه ولی در واقع از پشت بهش خنجر زده به روی سن رفت و کنسرتش رو شروع کرد وسطای کنسرت بود که خاله ماری علامت داد الان موقع عملیاته و خودش و خاله زوئی و عمو فلیکس و عمو لوکا به همراه بقیه مامور ها رفتین پشت صحنه و فقط من و مامانم و مارتین مونده بودیم .
ساعت 7:15 از زبان آدرین
وسط کنسرت اریک بود که یه دفعه نور از روی اریک برای یه  لحظه برداشته شد و بعد از چند لحظه یه نور روی اریک بود و یه نور روی سه نفر دیگه که داشتن به سمت سن میرفتن وقتی سرشون رو بالا اوردن دیدم که اونا مئا جونز و مارتا و مارتین بودن از دیدنشون خیلی تعجب کردم که انا رو اینجا دیدم که بالاخره مارتا شروع به صحبت کرد و گفت :
خب اریک تامسون یا ریچارد کلندر تو به جرم قاچاق اسلحه و از بین بردن خانواده من دستگیری
با بهت نگاه میکردم این چی داشت میگفت که مارتین ادامه داد:

خب من مارتین جونز هستم پسر مئا جونز و برادر مارتا جونز ولی درواقع من مارتین آگراستم پسر آدرین آگراست و مرینت دوپن چنگ
تعجب کردم مارتی چی میگفت که مئا جونز کلاه گیسش رو برداشت من چیزی که میدیدم رو باور نیم کردم مئا جونز همون مرینت بود مرینت ادامه داد:
بله درسته من مرینتم مرینت دوپن چنگ همون که 15 سال پیش تهمت خیانت زدن و خانواده ش و پدر و مادرش و بچه ش و بهترین دوستش ترکش کردن همون که هیچ کس حرفشو باور نکرد با اینکه راست میگفت ماری فلیکس زوئی لوکا لطفا بیاید روی سن خب خودتون ببینید ماری دوپن چنگ همون خواهر دوقلو منه که فقط من و لوکا باور داشتیم زنده اس و ایشون هم فلیکس گراهام همسرشونن همون کسایی که تو اون عکسا بودن

مارتین ادامه داد :
عمو لوکا و خاله زوئی میشه اریک تامسون رو دستگیر کنید

لوکا و زوئی و فلیکس و اون دختره که شبیه مرینت بود و حالا فهمیدم خواهرشه اریک رو دستگیر کردن و بعد به بقیه مامورها دادنش که اونو ببرن سازمان و بعد خودشون دنبال مرینتشون رفتن منو اما و بقیه بدجور تو شک بودیم وقتی از شک دراومدم دنبال مرینتشون دویدم اونا از داشتن سوار ماشین هاشون میشدن که مرینت رو صدا زدم مرینت وایستاد ولی برنگشت و بقیه هم پشت سرش رو به من ایستادن مرینت هم به سمت من برگشت که مارتین گفت : اولاً مرینت نه و خانم جونز   و دوماً با مادر من چیکار داری؟

آدرین : من پدرتم با من درست حرف بزن.
مارتین : پدر؟! تو چه پدری هستی که 15 سال نبودی حتی نمیدونستی که ما هم بچه هاتیم و جز اما بچه دیگه ای داری . من پدری مثل تو رو نمیخوام !!!